آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آناهیتا فرشته آسمونی ما

نمیخوام اینروزا

عجب واژه ای هست این لجبازی: کلا اجازه نمیدی لباس تنت بکنم و اون چیزی رو که خودت تصمیم میگیری انجام میدی! غذا خوردنت چندروزی میشه که لج میکنی و تا قاشق میخوام بزارم تو دهنت میگی"نمیخوام" خودتم هم به تنهایی نمیخوری! خوابیدن در تخت خواب خودت رو هم جدیدا نمیپسندی،و تا میخوام بزارمت انقدر جیغ میکشی که دیگه از ترس همسایه ها میزارمت تخت خودمون وقتی که خوابیدی بلندت میکنم میزارمت تو جات همه چی نه خلاصه چندروز میشه که دخترکوچولوی مامان یکم لجباز شده.البته همیشه نه،فقط گاهی روزا و زیاد نگران نیستم چون میدونم این یه مرحله ای از سن و سالت هست و میگذره.خودمم سعی میکنم خیلی با آرامش جلو برم و باهات کاری نداشته باشم تا این عادتا از سرت بره ...
19 بهمن 1393

خرید آموزشی

سلام دوردونه مامان،خریدن کردن من برای تو تمومی نداره ولی اینبار فرق میکنه امروز رفتم کتابخونه و یسری کتابهای آموزشی به همراه ترجمه انگلیسی به علاوه دفتر و مدادرنگی واست خریدم.کتاب رنگ آمیزی برای اینه که یاد بگیری صحیح رنگ کنی،کتاب من و حمام آشنایی با وسایل لازم برای حمام کردن و کلا توی حمام چیا هست،هستش.کتاب چه وقت چیکار کنیم هم برای اینه که روزمرگی رو بشناسی مثل بیدارشدن،صبحانه خوردن،وقت بازی،وقت نهار،شام،خواب و...انشالله که بدرد الانت بخوره چون قبلا هم واست یسری گرفتم ولی پاره شد و استقبال نکردی ولی از دیدن مدادرنگی کلی خوشحال شدی ...
4 بهمن 1393

بابانوئل و کریسمس2015

بچگیهایم را با خیال بابا نوئل،قد کشیدم که به او به بزرگی هر چیزی اعتقاد داشتم...شنیده بودم روزی با سورتمه اش،از راه شیری رویاهام سر میرسد.مثلا حوالیه یک شب برفی گذرش به محله ما می افتد تا سلام خدا را به کودکانه این حوالی برساند.بچگیهایم را بهانه میگرفتم از بابا نوئلی که دیر کرده و نگران میشدم،که مبادا از یادش رفته باشم...بابا نوئل هرگز نیامد تا روزی که مادرم عروسک پشت ویترین را کادو پیچ شده را به دستم داد و فهمیدم بابا نوئل میتواند هرکسی باشد...پدر،مادر و حتی کودکی که اجازه میدهد دوستش عروسکش را یکروز قرض بگیرد...هرکس که حواسش به درک آرزوها و دردهای دیگری جمع شود.کافیست به رسالت بابا نوئل ایمانی به روشنی و شفافیه کودکیهایمان بی غش و غشمان دا...
11 دی 1393

26ماهگی

سلام دختر قشنگم یکی دوروزه سرما خوردی و آبریزش بینی و تب داری سرفه هم میکنی.امروز بردیمت دکتر و دارو بهت داد و گفت گلوت یکم چرک کرده و یه سرماخوردگیه کوچیکه ولی من نگرانتم هواسرده من لباس گرم میکنم تنت ولی خودت درمیاری همه رو.میری در یخچالو باز میکنی و برفک یخچالو در میاری میخوری.من همش دنبالت بودم که خیس نشی و لباستو درنیاری ولی نشد و سرماخوردگی اومد سراغت این عکسو وقتی تب داشتی گرفتم بابا کنارت خوابش برد کاملا چشمات معلومه سرماخوردی و بی حالی نفسم.اصلا دارو نمیخوری همه رو پس میدی بیرون خیلی ناراحتم عزیزم اینطور خوب نمیشی زود.خودت میگی داوو نه نه و میزنی زیر گریه 26ماهگیت مبارک قشنگم.4 دی ماه یه زمستون ملس در هوای شهرمون ما...
9 دی 1393