آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آناهیتا فرشته آسمونی ما

دوردونه مامان بابا♥

  برای من هیچ حسی شبیه تو نیست،تو پایان هر جستجوی من هستی تماشای تو عین آرامشه                         دختر نازم بابا همیشه باهات صحبت میکرد و نازت میکرد و واست دخمل بابا خوشمله بابا رو میخوند.به راستی که چقدر تو دنیای مارو عوض کردی.دخترم نازنیم از چی واست بنویسم  که تو همه قلب و روح و جسم منو پر کردی از عشق خودت به راستی همه عشق های دنیا در برابر عشق مادر به فرزند چیزی نیست.فدای این چشمای خمار و نازت انقدر ماشالا باهوشی جلوی تلوزیون توی صندلیت میزارمت و تلوزیون تماشا میکنی و با چشمات دنبال میکنی همه چیزو.هر...
9 خرداد 1393

گفته هایی از مامان واسه دختر کوچولوش

دختر کوچولوی من جونم واست بگه هدفم از درست کردن این وبلاگ ثبت عکسها و وقایع مهم زندگیته که بدونی چقدر واسم باارزش هستن و میخوام هیچ وقت فراموشم نشه.من توی چندماهگیت با نی نی وبلاگ آشنا شدم و دیدم فضای مختص به همین موضوعه.انشالله که بتونم زودبه زود بیام و روزهای زندگیتو به روایت تصویر واست بزارم آناهیتا جانم میدونی چقدر همه به من و بابایی کمک کردن وقتی که تو بدنیا اومدی!مادر جون(مامان من) کلی ازت مراقبت کرد شب تا صبح بیدار بودیم .تو روز میخوابیدی و مادر جون هرلحظه کنارمون بود.  درکل دختر آروم و خوبی بودی هر موقع که شیر می خواستی فقط آروم آروم صدا می دادی و گاهی گریه می کردی با این حال چون شبا هر دو ساعت یه بار بیدار ...
8 خرداد 1393

چند روز اول

                       مثل فرشته ها خوابیدی دورت بگردم..دستاتو                           خیلی لالا دارم آنا خانوم موقع تولد 3690 گرم بودی،قدت هنگام تولدت 50/2سانتیمتر بود و دورسرت هم36سانت بود.یه دختر تپل و خوشکل؛ده روز اول تولد مثل فرشته ها همش خواب بود و فقط برای خوردن شیر گریه میکردی.تو خواب گاهی می خندیدی و گاهی اخم می کردی      دنبال شیر میگردی: خدا...
7 خرداد 1393

آنا اولین روز زندگی

امروز به تو فکر میکنم به زمانی که چشم گشودی و آغوش زمان ضربان قلبش را با تو یکی کرد دنیایم با تو آغاز شد دختر نازم آناهیتا جان روزی که تو بدنیا اومدی یه روز خیلی قشنگ برای من وبابایی بود.صبح زود با بابایی و مادر جون رفتیم بیمارستان من که خیلی آروم و راحت بودم و فقط منتظر تو فرشته کوچولو زندگیمون بودم.ساعت10:30دقیقه بدنیا اومدی چند دقیقه بعد یکی از کادر اتاق عمل تورو آورد پیش من و در آغوشم گذاشت چه لحظه ای بود پر از آرامش بودم و احساس خوشبختی میکردم اون لحظه که تورو آوردن و بابایی تو رو دید یه لحظه ناب بود بابایی از خوشحالی اشک تو چشماش حلقه زده بود و میخندید تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بود...
7 خرداد 1393