آنا اولین روز زندگی
امروز به تو فکر میکنم
به زمانی که چشم گشودی
و آغوش زمان ضربان قلبش را با تو یکی کرد
دنیایم با تو آغاز شد دختر نازم
آناهیتا جان روزی که تو بدنیا اومدی یه روز خیلی قشنگ برای من وبابایی بود.صبح زود با بابایی و مادر جون رفتیم بیمارستان من که خیلی آروم و راحت بودم و فقط منتظر تو فرشته کوچولو زندگیمون بودم.ساعت10:30دقیقه بدنیا اومدی چند دقیقه بعد یکی از کادر اتاق عمل تورو آورد پیش من و در آغوشم گذاشت چه لحظه ای بود پر از آرامش بودم و احساس خوشبختی میکردم
اون لحظه که تورو آوردن و بابایی تو رو دید یه لحظه ناب بود بابایی از خوشحالی اشک تو چشماش حلقه زده بود و میخندید تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش هردو ما خوشحال بودیم بابا جون و مامان جون هم بودن و هممون منتظر اومدنت بودیم به زندگیه مامانی و بابایی خوش اومدی کوچولوی نازنینم
نفسم این اولین عکس زندگیته بابا تو بیمارستان اینو ازت گرفت و همش قربونت میرفت .وقتی خانم دکتر مسیح تورو بدنیا آورد بهم گفت چه نازه،چه لپایی چه مژه هایی و من اشک خوشحالی میریختم و صدای گریه کردنت برای اولین بار زیباترین صدای زندگیم بود