آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آناهیتا فرشته آسمونی ما

نوروز 92 نوروزی متفاوت

اولین عیدی که آنا خانوم کنار سفره هفت سین با بابایی عاشق این عکسم بهار با گلهایش  سال نو با امیدهایش برشما عزیزترینم مبارک.سال 92 بهترین اتفاق زندگیم در سال کهنه ای بود که گذشت و آناهیتا جونم اومد به زمین و منو خوشبخترین کرد امیدوارم لایق باشم دخترم.یاحق اولین عیدت مبارک  ...
13 خرداد 1393

هشت ماهگی و نشستن

هشت ماه گذشت پر از تجربه های شیرین امیدوارم  همه روزهای زندگیت پر از هشت های خوب و قشنگ باشه                         نشستن و چهاردست وپا رفتن آنا خانوم نفس مامان:         ...
13 خرداد 1393

تولد 1سالگیت مبارک

زمان می دود...   دوردونه ما سلامتی و شادی تو شاهزاده کوچولو آرزوی همیشگی مامان باباست. تولد یکسالگیت مبارک.     به همین مناسبت سه تا تولد واست گرفتیم:یکیش خودمون سه تایی و دومیش با مامان جون اینا و سومی همون 4 آبان مهمانی دادیم و دوستامون رو دعوت کردیم تا توی این شادی و این روز شرکت داشته باشن خیلی خوش گذشت تو همش بغل بابایی بودی و باهمدیگه وسط همش میرقصیدین.خسته شده بودی و خوابت میومد.من و تو بابا باهمدیگه شمع روی کیکت رو فوت کردیم همه زندگیم تولد 1سالگیت مبارک        تاریخ به یاد ماندنی در زندگی ما  آناهیتا در تولد یکسالگی   ...
10 خرداد 1393

عکس آتلیه

جوجوک نازم اولین آتلیه عکست اسمش چشمان سیاه بود که بعد از چله دراومدنت با بابا اوردیمت عکاسی.خیلی آروم بودی و اصلا گریه نکردی فقط من و بابایی خیلی سعی کردیم بخوابونیمت تا ازت چند عکس خواب بگیریم ولی نشد...   این عکسا تقریبا چهار ماهگیته که دومین آتلیه زندگیت بود و عکاسی میرداماد رفته بودیم. عکاس اقای قنواتی بود که خیلی کارش خوبه و وقت میزاشت برای بچه ها و تونست چندتا عکس خوب ازت بگیره،اولش خوب بودی ولی بعد که لباساتو عوض میکردم خسته شدی و گریه کردی.شیرهم آرومت نکرد.دیگه تندتند چند تا عکس ازت گرفت و هموناهم خیلی زیبا شدن.                           &n...
9 خرداد 1393

چهارماهگی و دستهای آبنباتی

 جهارمین ماهگردت خجسته باد فرشته آسمونی و مهربونم                        چقدر خوشمزست این دستهای آبنباتی : می خواستم از کارات تو این ماه بگم:از4 ابان که بدنیا اومدی تااین ماه خیلی فرق کردی خیلی بزرگ شدی. دیگه بهت میشه گفت کودک شیر خواره . چند بار صبحا که بیدار شدم دیدم کاملا چرخیدی و به پهلو خوابیدی، سرتم برده بودی گوشه تخت خیلی بامزه بودی.کارای دیگه هم می کنی با صدای خیلی بلند آواز می خونی، می خندی، دو سه بارم از حالت دمر به شکم برگشتی و برعکس، با چشات کاملا هر کسی که سر پا باشه رو تعقیب می کنی، خیلیم خوش اخلاقی هر کی باهات حرف میز...
9 خرداد 1393

دوردونه مامان بابا♥

  برای من هیچ حسی شبیه تو نیست،تو پایان هر جستجوی من هستی تماشای تو عین آرامشه                         دختر نازم بابا همیشه باهات صحبت میکرد و نازت میکرد و واست دخمل بابا خوشمله بابا رو میخوند.به راستی که چقدر تو دنیای مارو عوض کردی.دخترم نازنیم از چی واست بنویسم  که تو همه قلب و روح و جسم منو پر کردی از عشق خودت به راستی همه عشق های دنیا در برابر عشق مادر به فرزند چیزی نیست.فدای این چشمای خمار و نازت انقدر ماشالا باهوشی جلوی تلوزیون توی صندلیت میزارمت و تلوزیون تماشا میکنی و با چشمات دنبال میکنی همه چیزو.هر...
9 خرداد 1393

گفته هایی از مامان واسه دختر کوچولوش

دختر کوچولوی من جونم واست بگه هدفم از درست کردن این وبلاگ ثبت عکسها و وقایع مهم زندگیته که بدونی چقدر واسم باارزش هستن و میخوام هیچ وقت فراموشم نشه.من توی چندماهگیت با نی نی وبلاگ آشنا شدم و دیدم فضای مختص به همین موضوعه.انشالله که بتونم زودبه زود بیام و روزهای زندگیتو به روایت تصویر واست بزارم آناهیتا جانم میدونی چقدر همه به من و بابایی کمک کردن وقتی که تو بدنیا اومدی!مادر جون(مامان من) کلی ازت مراقبت کرد شب تا صبح بیدار بودیم .تو روز میخوابیدی و مادر جون هرلحظه کنارمون بود.  درکل دختر آروم و خوبی بودی هر موقع که شیر می خواستی فقط آروم آروم صدا می دادی و گاهی گریه می کردی با این حال چون شبا هر دو ساعت یه بار بیدار ...
8 خرداد 1393

چند روز اول

                       مثل فرشته ها خوابیدی دورت بگردم..دستاتو                           خیلی لالا دارم آنا خانوم موقع تولد 3690 گرم بودی،قدت هنگام تولدت 50/2سانتیمتر بود و دورسرت هم36سانت بود.یه دختر تپل و خوشکل؛ده روز اول تولد مثل فرشته ها همش خواب بود و فقط برای خوردن شیر گریه میکردی.تو خواب گاهی می خندیدی و گاهی اخم می کردی      دنبال شیر میگردی: خدا...
7 خرداد 1393

آنا اولین روز زندگی

امروز به تو فکر میکنم به زمانی که چشم گشودی و آغوش زمان ضربان قلبش را با تو یکی کرد دنیایم با تو آغاز شد دختر نازم آناهیتا جان روزی که تو بدنیا اومدی یه روز خیلی قشنگ برای من وبابایی بود.صبح زود با بابایی و مادر جون رفتیم بیمارستان من که خیلی آروم و راحت بودم و فقط منتظر تو فرشته کوچولو زندگیمون بودم.ساعت10:30دقیقه بدنیا اومدی چند دقیقه بعد یکی از کادر اتاق عمل تورو آورد پیش من و در آغوشم گذاشت چه لحظه ای بود پر از آرامش بودم و احساس خوشبختی میکردم اون لحظه که تورو آوردن و بابایی تو رو دید یه لحظه ناب بود بابایی از خوشحالی اشک تو چشماش حلقه زده بود و میخندید تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بود...
7 خرداد 1393