اسفند و خاطراتش

اسفند سلام خوش اومدی،تو بوی عید میدی،خانه تکانی،خرید،سرمای بی سامان هوا و مرور خاطرات یازده ماه پیش...اسفند جان بی شک مهربانی که با جمعه اومدی الهی خوش قدم باشی و اونقدر برایمان شادی و عشق آورده باشی که تا تکرار دوباره ات یاد کنیم.دختر زیبا و نازنینم اینروزا مثل بقیه روز و ماهها که گذشتن شاهد بزرگتر شدنت هستم.خیلی خوب صحبت میکنی و فراوون کلمه میگی ولی باز برگشتی به عادت قدیم شبا خیلی دیرمیخوابی و همش میخوای بازی کنی،کارتون ببینی عاشق تام و جری شدی و میخ کوبش میشی.به تب لت هم خیلی وابسته شدی نمیدونم چطوری این عادتو ازسرت ببرم خیلی میترسم چون خیلی گوشه گیر میشه آدم با این تکنولوژی

خداروشکر هوا بعد از چندروز بارندگی صاف و تمیزشد.خیلی هم سرد شد.زمین خیس و گل و گیاها سرسبزشد بعد از پایان ریزگردا و شروع باران رحمت خدا

تیپ زمستونی و کفش هم مدل تابستونی که خودت انتخاب کردی وگفتی همین و ماهم حرفتو گوش کردیم آخرشم از پات در می اومد و زمینم خیس بود خلاصه کلی ماجرا داشتیم

یه روز گفتیم ببریمت خانه بازی وقتی رسیدیم دم درش،دیدیم روی هم بسته شده بود.رفتیم تو،توهم که عاشق بازی کردن اونجایی از خوشحالی پالتو پالتو کردی و در آوردیش کفشتم کندی دویدی رفتی سرسره که خانمه مسئول اونجا اومد و گفت امروز تعطیله و کرایه دادیمش برای تولد.خانواده بچه هم راضی نیستن بچه ای از بیرون بیاد خلاصه انقدر سخت بود تا از اونجا منو بابایی ببریمت بیرون انقدر گریه کردی و جیغ زدی که منم میخواستم باهات گریه کنم گفتم لعنت بهتون که اینجارو میدین واسه جشن تولد و منفعت خودتون و بچه های دیگه بیان و اینجوری از گریه بی حال بشن.خلاصه باهزار مشقت سوار ماشین شدیم و بردیمت سیتی سنتر سرزمین عجایب تمام راه هق هق میزدی و گریه میکردی رو شونه من.خیلی بد بود وقتی گذاشتم وسط توپ که بازی کنی همش نگات که میکردم،بغض میکردم یادت که میوفتم اینجور کردی بمیرم واست نفسم

اینم بود عکسای تودبعد از اون همه گریه و زاری